من هیچگاه با شعر هایی که مضامین مدرن دارند، نتوانستم ارتباط برقرار کنم. به دید من شعری که سخن از سخت افزارهای مدرن می کند، حتی اگر مضمونی فرا زمانی مانند عشق و زندگی و... نیز داشته باشد، باز بر دل ننشیند. شعری که برای من دلنشین بوده و هست، شعر بی زمان است که به موضوعات و دغدغه های همیشگی بشری گره خورده است. حتی شعر تاریک و شاعران افسرده معاصر را نیز نتوانستم درک کنم و شعرهایشان به نظرم چنگی به دل نمی زند. شاید سهراب را بایستی از این دسته از شاعران جدا ساخت چرا که متعلق به فضایی است که بی تعهد به زمان و مکان است.
به نظرم هر کسی هنگامی که این غزل طربناک مولانا را می خواند، گویی خود ان را می سراید و سراسر شور و وجد او را فرا می گیرد.

ای دوست شکر خوشتر یا آنک شکر سازد
ای دوست قمر خوشتر یا آنک قمر سازد

بگذار شکرها را بگذار قمرها را
او چیز دگر داند او چیز دگر سازد

در بحر عجایب‌ها باشد بجز از گوهر
اما نه چو سلطانی کو بحر و درر سازد

جز آب دگر آبی از نادره دولابی
بی شبهه و بی‌خوابی او قوت جگر سازد

بی عقل نتان کردن یک صورت گرمابه
چون باشد آن علمی کو عقل و خبر سازد

بی علم نمی‌تانی کز پیه کشی روغن
بنگر تو در آن علمی کز پیه نظر سازد

جان‌ها است برآشفته ناخورده و ناخفته
از بهر عجب بزمی کو وقت سحر سازد

ای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهی
بر گرد میان من دو دست کمر سازد

می‌خندد این گردون بر سبلت آن مفتون
خود را پی دو سه خر آن مسخره خر سازد

آن خر به مثال جو در زر فکند خود را
غافل بود از شاهی کز سنگ گهر سازد

بس کردم و بس کردم من ترک نفس کردم
خود گوید جانانی کز گوش بصر سازد