گاهی تمام آرزوهایت در شنیدن دوباره یک " بیدار شو " درصبحی سرد خلاصه می شود. در یک لقمه گرفتن ساده و اصرار برای پوشاندن تنت که مبادا سرما بخوری ... و مبادا پتو از رویت کنار رفته و نصف شب سردت شود... همه این خاطرات از ذهنم چون برق می گذرند. گویی هم اکنون رخ می دهند. از کودکی تا نوجوانی و جوانی، این صداها و خاطرات شیرین که غمناک مرور می شوند. مادر در ذهن ما تجسمی از مفاهیم فداکاری و محبت است. تجربه مادرانگی در دیگری خلاصه می شود. در عشق به دیگری-فرزند- و در محبت بی اندازه اش. حکایت عجیبی است مرور این خاطرات و چه می شُد اگر آدمی از دلتنگی هایش به خیال و خاطره پناه نمی بُرد؟ چگونه این درد می توانست تسکین یابد اگر خیال، تجربه نداشتن را به داشتن بدل نمی کرد؟ که اگر خیال و خاطره نبود هر نبودنی نبودن می ماند و چه سیاه می شد این زندگی و چه هراسناک بود تحمل این همه غم و دلتنگی.