مولانا شخصیتی حقیقتا بی نظیر است. رسم بر این بوده است که متفکران و بزرگان جهان هر گاه سخنی عمیق بر زبان می آورند، از تلخی و غم استفاده می کنند گویی که باور بر این نکته که حقیقت، تلخ است در آنها به جزمیت رسیده است. اما مولانا بر خلاف دیگر متفکران، حقایق و سخنان عمیق اش را در نهایت بهجت و ابتهاج و طرب می گوید بدون انکه ذره ای از عمق آن بکاهد و برای مستی اش باده طلب نمی کند. اینگونه است که او در جهان بی بدیل است.

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست
و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست

پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست