فرض کنید پس از مرگ، برتراند راسل متوجه وجود خداوند بشود و در این بین گفتگویی میان وی و خداوند در گیرد. من سعی کرده ام چندین بار این گفتگو را برای خودم تصور کنم و گرچه به نظرم سوال ها واضح اند اما فکرمی کنم پاسخ ها بیشتر به سکوت یا لبخند ختم می شوند.
راسل: پس تو وجود داشتی
خداوند: هستم
راسل: چطور شد که از تو نشانه ای نیافتم؟ و چرا عقل من تو را در نیافت؟
خداوند : سکوت
راسل: دلایلی که بر له تو بود همه سست و پر خلل بودند و من قانع نشدم که تو وجود داری
خداوند : لبخند می زند
راسل: چگونه است که عاقلان و حکیمان تو را در نمی یابند و جاهلان و کوته فکران به تو ایمان دارند؟
خداوند : سکوت می کند و بعد لبخد می زند

لحظات میان خداوند و راسل به سکوت و آرامش می گذرد. راسل در تلاش برای تفسیر سکوت های خداوند به سکوت روی آورده است.